اخرین خواسته ی عشق

بهنازم وقتی میرفتی گفتی نفرینم نکن دعام کن

هرچی فکر کردم دعایی جز عاقبت بخیریت بهتر ندونستم


بهناز جان یک عصا توی دست من باعث میشه سگ ها رو از خودم دور کنم

یک عصا توی دست حضرت موسی میتونه دریا رو بشکافه

پس مهم اینه که اون عصا دست کی باشه


دوتا ماهی و چندتا نون توی دست من باعث میشه که بتونم باهاش دو سه تا ساندویچ درست کنم

دو تا ماهی و چندتا نون توی دست حضرت عیسی باعث میشه کلی ادم فقیر سیر بشن

پس مهم اینه که اونا دست کی باشند


یک کمان توی دست من چیزی جز یک اسباب بازی بچگانه نیست

یک کمان توی دست حضرت داوود یک سلاح قدرتمنده

پس مهم اینه که اون دست کی باشه


بهنازم‌-عزیز دلم

همه ی نگرانی هام- آرزوهام- دلواپسی هام

خانواده ام-دوستانم

و از همه مهم تر تو رو میسپارم دست خدا


چون مهم اینها که دست کی باشه


خوشبختیت خواستم از خداست

شوهر پاک -فرزند صالح -خونه زندگی خوب همه همه رو از خدا خواستم

خوش به حالت که این همه دوست دارم


خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد

به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم

به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد

(دیوار نوشته ای در زمان جنگ جهانی)

خواب دیدم

بهناز خواب دیدم که حالم عوض شده

یه حس عجیبی داشتم

خیلی خوشحال بودم

وقتی بیدار شدم رفتم سراغ تعبیر خواب

امام صادق (ع) گفته بود کسی که ببینه خوشحال و شاده اجلش نزدیکه

بنظرت چه حالی شدم؟؟؟؟


بهناز بعد خوندن این تعبیر خوشحال شدم

ولی بعدش رفتم توی فکر

با خودم میگفتم که توشه سفر اخرت رو دارم؟؟

اگه بعد مرگم بهناز تو برگردی که با من باشی من نباشم حالت چطور میشه؟؟!

حال مامان بابام چطور میشه بعد من؟؟!


بیشتر ادم ها بعد از مرگ عزیز میشن

باور کن بیشتر ادم های که میمیرند برای اطرافیانشون عزیز میشن


البته یادم نمیاد که چه ساعتی خواب رو دیدم

اگه اذان صبح دیده باشم دیگه کم کم دارم میمیرم

عجب روزگاریه


خدا اگه گناهی کردم که ناراحت شدی ببخشید غلط کردم

انقدر بزرگی که اگه همین الان توی همین وبلاگ بنویسم ببخشید منو میبخشی

خدا جوووووووووووووون ببخش منو


ولی فکر نکنم این خواب هم تعبیر بشه

بغض داره خفم میکنه


بوی باران میدهد باز لحظه های خداحافظی

سلام بده به اشک ،سلام بده به این حال عجیب، لحظه ی خداحافظی


چقدر معصومانه واژه ها را طی میکرد

حالا رسیدی به اخرین هجا های خداحافظی


بگو چه داری در دل

بگو چه ارزوی داری در این دقایق اخر خداحافظی


بهناز امروز فکر کنم 20 مهر 1390 هستش اگه مرگ اومد سراغم برام طلب بخشش کن

اگه زنده موندم و دوباره دلم گرفت میام توی همین وبلاگ از حسم میگم

هرچند تو از این وبلاگ خبری نداری ولی من این وبلاگ رو درست کردم که فقط خودم رو اروم کنم با یاد تو و با نوشتن برای تو

دوست دارم بی وفا


دعا

خداوندا !
پناهش باش، یارش باش
جهان تاریکی محض است
"میترسم"
کنارش باش!

ریشه

http://sacramentoscoop.com/wp-content/uploads/2009/09/fall-leaf.jpg

بهنازم وقتی توی پیاده رو قدم میزنی گاهی زیر پات صدای

خرد شدن یه برگ پاییزی رو می شنوی

تا حالا شده برگردی به اون برگ نگاه کنی؟!

بیشتر ما ادم ها ساده و بی تفاوت از کنارش رد میشیم


این برگ به زمین می افته و خرد میشه

اما دوباره جذب خاک میشه و به ریشه می رسه

و اغازی میشه برای یک شکوفایی دیگه


عزیزم بهناز خوبم تو هم مثل برگ پاییزی باش

هیچ وقت از میدون به در نشو

حتی وقتی که کاملا نا امید و خسته شدی


تو هم مثل برگ برو به سمت ریشه

به سمت خدا

و بدون که هیچ چیز تو این دنیا بیهوده نیست

حتی شکست تو!

شاید این شکست انگیزه یک شروع تازه باشه

شایدم یک هشدار باشه که از یک مسیر دیگه بری تا زود تر به مقصد برسی

هیچ چیز در این دنیا بی دلیل نیست

به دنبال کشف راز و رمزها باش.


بعد رفتنت احساس شکست کردم و این باعث شد تا برم سمت ریشه خودم دیدم خدا توی قران میگه که

بعضی وقتا اتفاقاتی براتون رخ میده که ناراحت میشین ولی این اتفاقات به خیر شماست و شما نادان هستین .کاش اسم اون سوره و شماره اون ایه یادم میموند تا عینا خودش رو مینوشتم


بهناز خانم از وقتی رفتی رابطم رو با خدا قویتر کردم

خیر این اشنایی و این جدا شدن برا من توی همین بود که به سمت ریشم برم

از تو خبر ندارم برا همین نمیدونم برای تو خیرش کجا بود شاید با من خوش بخت نمیشدی شاید تو هم به سمت ریشه خودت به سمت خدا رفتی و هزاران شاید دیگه.


بهنازم از اینکه باعث شدی تا به سمت خدا برم ممنونم خانوممممم

بوس از دستت

اگه  به هم رسیدیم که چه بهتر

ولی خدا صلاح بنده هاش رو بهتر میدونه خانومی


دوست دارم بهنازم

پایان

خدا

بهنازم اوایل خدا رو فقط یک ناظر می دیدم


چیزی شبیه قاضی دادگاه که همه عیب و ایرادها را ثبت می کنه تا بعدا تک تک اون هارو به رخم بکشه

این خدا میخواست به من بفهمونه که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم.

اون همیشه حضور داشت ولی نه مثل یک خدا بلکه مثل ماموران دولتی


ولی بعدها این قدرت متعال رو بهتر شناختم و اون هم موقعی بود که حس کردم زندگی کردن مثل دوچرخه سواریه اون هم دوچرخه سواری توی یک جاده نا هموار و من نمیوفتم مگه اینکه دست از رکاب زدن بردارم

حالا هر وقت در زندگی احساس میکنم که دیگه نمی تونم ادامه بدم

خداوند لبخند میزنه و میگه:

رکاب بزن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

بهناز از وقتی که از هم جدا شدیم احساس کردم که دیگه نمیتونم ادامه بدم

ولی خدای مهربون به بنده ی گناهکارش گفت:

آقا محمد رکاب بزن


بهناز جان عجب خدایی داریم


**خدا همان است که من میخواهم کاش من هم همان باشم که او میخواهد**