خدا

بهنازم اوایل خدا رو فقط یک ناظر می دیدم


چیزی شبیه قاضی دادگاه که همه عیب و ایرادها را ثبت می کنه تا بعدا تک تک اون هارو به رخم بکشه

این خدا میخواست به من بفهمونه که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم.

اون همیشه حضور داشت ولی نه مثل یک خدا بلکه مثل ماموران دولتی


ولی بعدها این قدرت متعال رو بهتر شناختم و اون هم موقعی بود که حس کردم زندگی کردن مثل دوچرخه سواریه اون هم دوچرخه سواری توی یک جاده نا هموار و من نمیوفتم مگه اینکه دست از رکاب زدن بردارم

حالا هر وقت در زندگی احساس میکنم که دیگه نمی تونم ادامه بدم

خداوند لبخند میزنه و میگه:

رکاب بزن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

بهناز از وقتی که از هم جدا شدیم احساس کردم که دیگه نمیتونم ادامه بدم

ولی خدای مهربون به بنده ی گناهکارش گفت:

آقا محمد رکاب بزن


بهناز جان عجب خدایی داریم


**خدا همان است که من میخواهم کاش من هم همان باشم که او میخواهد**

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد