ریشه

http://sacramentoscoop.com/wp-content/uploads/2009/09/fall-leaf.jpg

بهنازم وقتی توی پیاده رو قدم میزنی گاهی زیر پات صدای

خرد شدن یه برگ پاییزی رو می شنوی

تا حالا شده برگردی به اون برگ نگاه کنی؟!

بیشتر ما ادم ها ساده و بی تفاوت از کنارش رد میشیم


این برگ به زمین می افته و خرد میشه

اما دوباره جذب خاک میشه و به ریشه می رسه

و اغازی میشه برای یک شکوفایی دیگه


عزیزم بهناز خوبم تو هم مثل برگ پاییزی باش

هیچ وقت از میدون به در نشو

حتی وقتی که کاملا نا امید و خسته شدی


تو هم مثل برگ برو به سمت ریشه

به سمت خدا

و بدون که هیچ چیز تو این دنیا بیهوده نیست

حتی شکست تو!

شاید این شکست انگیزه یک شروع تازه باشه

شایدم یک هشدار باشه که از یک مسیر دیگه بری تا زود تر به مقصد برسی

هیچ چیز در این دنیا بی دلیل نیست

به دنبال کشف راز و رمزها باش.


بعد رفتنت احساس شکست کردم و این باعث شد تا برم سمت ریشه خودم دیدم خدا توی قران میگه که

بعضی وقتا اتفاقاتی براتون رخ میده که ناراحت میشین ولی این اتفاقات به خیر شماست و شما نادان هستین .کاش اسم اون سوره و شماره اون ایه یادم میموند تا عینا خودش رو مینوشتم


بهناز خانم از وقتی رفتی رابطم رو با خدا قویتر کردم

خیر این اشنایی و این جدا شدن برا من توی همین بود که به سمت ریشم برم

از تو خبر ندارم برا همین نمیدونم برای تو خیرش کجا بود شاید با من خوش بخت نمیشدی شاید تو هم به سمت ریشه خودت به سمت خدا رفتی و هزاران شاید دیگه.


بهنازم از اینکه باعث شدی تا به سمت خدا برم ممنونم خانوممممم

بوس از دستت

اگه  به هم رسیدیم که چه بهتر

ولی خدا صلاح بنده هاش رو بهتر میدونه خانومی


دوست دارم بهنازم

پایان

خدا

بهنازم اوایل خدا رو فقط یک ناظر می دیدم


چیزی شبیه قاضی دادگاه که همه عیب و ایرادها را ثبت می کنه تا بعدا تک تک اون هارو به رخم بکشه

این خدا میخواست به من بفهمونه که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم.

اون همیشه حضور داشت ولی نه مثل یک خدا بلکه مثل ماموران دولتی


ولی بعدها این قدرت متعال رو بهتر شناختم و اون هم موقعی بود که حس کردم زندگی کردن مثل دوچرخه سواریه اون هم دوچرخه سواری توی یک جاده نا هموار و من نمیوفتم مگه اینکه دست از رکاب زدن بردارم

حالا هر وقت در زندگی احساس میکنم که دیگه نمی تونم ادامه بدم

خداوند لبخند میزنه و میگه:

رکاب بزن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

بهناز از وقتی که از هم جدا شدیم احساس کردم که دیگه نمیتونم ادامه بدم

ولی خدای مهربون به بنده ی گناهکارش گفت:

آقا محمد رکاب بزن


بهناز جان عجب خدایی داریم


**خدا همان است که من میخواهم کاش من هم همان باشم که او میخواهد**

ثنا خانم ثنا خانم

بهناز رفتم سایت بیر موزیک تا ببینم اهنگ جدید چی اومده

دیدم برای دخترمون ثنا یکی اهنگ خونده

غیرتی شدم خواستم برم اونی که برای دخترمون اهنگ خونده رو بزنم

از اتاق اومدم بیرون داشتم میرفتم سراغ پسره ولی وقتی به در اتاق ثنا رسیدم یکهو حس بوس کردنش گرفت منو.

در اتاقش رو باز کردم دیدم خانم از خواب بیدار شده دست و صورتش رو نشسته هدفون رو  زده به گوشش داره اهنگ گوش میده هر هر هم میخندید

هدفون رو ازش گرفتم ببینم چی گوش میده همون اهنگه بود که براش خونده بودن

پسره تو اهنگ میگفت:

ثنا خانم ثنا خانم دختره شاه پریون

میخوام ترانه بخونم برات از دل و جوون


وقتی دیدم بچمون رو خوشحال کرده از کشتن پسره صرف نظر کردم

از ثنا عکس گرفتم که اینجا گذاشتم

لینک دانلود همون اهنگ رو هم گذاشتم که دانلودش کنی

عجب روزگاریه


q8hhmg23ltpkhoho5ryt.jpg

اهنگ ثنا خانم از بابک غریبی


دانلود

عشق منی تو

هیشکی نمیتونه تو رو از قلب من بگیره

                                             میمرم برات ِ واسه خندهات

تموم لحظه های زندگیم توی تو

                                      دوست دارم بهنازممممممممممممممممممممم

ایا رویای صادقه واقعا صادق بود؟؟؟؟؟؟

سلام بهنازم.خوبی نفسم؟

کاش بودی حالت رو میپرسیدم.

بگذریم....


شب شد نشستیم یکم با هم اتاقیام(فرشید و علی و مهدی) شوخی کردم خندیدم و شام خوردیم

بعدشم جاهامون رو انداختیم و دراز کشیدیم

هر کسی توی عالم خودش بود

فرشید که سوره حشر رو زیر لب زمزمه میکرد

مهدی هم به شعرهای مولانا گوش میداد

علی هم به عشقش اس میداد

منم توی فکر تو طبق معمول

یکم با خدا حرف میزدم یکم قربون صدقه تو میشدم خلاصه خوابم برد


ساعتهای ۴:۳۰ یا ۵ صبح بود که دیدم فرشید تکونم میداد میگفت پاشو نماز صبح


یادش بخیر توی زندگیی که توی رویاهامون برا هم ساخته بودیم دوست داشتم تو منو برای نماز صبح بیدار کنی بگذریم

نماز رو خوندیم دوباره خوابیدم

وقتی خوابیدم خواب دیدم

خواب دیدم:


سر سفره نشسته بودم که ناهار بخوریم بابا جونم سمت چپ من بود مامان جونم سمت راست نشسته بود.

واسه  منو بابای غذا کشیده بود داشت برا خودش غذا میکشید

از کربلایی مهدی خبر نبود عاطفه هم مشهد بود

سرم رو انداخته بودم پایین به بشقابم نگاه میکردم فقط

ناراحت بودم

ناراحت از اینکه تورو ندارم

داشتم غذا میخوردم و سرم رو اصلا بالا نمی اوردم

مامانم بابام هم جیک نمیزدم

یک لحظه متوجه شدم که یک خانم با چادر اومد سر سفره روبروی من نشست

من ناراحت بودم و اصلا برام مهم نبود که کی اومد سر سفره

یکم گذشت با خودم گفتم زشته که سلام نکنم

سرم رو اوردم بالا بهناز اون خانم تو بودی


برای ۵ ثانیه فقط بهم نگاه کردیم قیافه جفتمون طوری بود که معلوم بود ناراحتیم

فکر کنم از اینکه من ناراحت بودم تو هم ناراحت بودی

بعد اون لحظه کوتاه که فقط همدیگرو نگاه کردیم من لبخند زدم آخه نفسم روبروم نشسته بود

وااااااااااای بهناز تو هم شروع کردی به لبخند زدن

قربون خندهات بشم من نفسم خانومم

انقدر خوشحال شدم که از سر سفره نتونستم بشینم و پاشدم برم اتاقم تا اونجا بخندم

تو ولی سر سفره هنوز بودی با مامان بابام

شما هم لبخند میزدید


تموم شد خوابم تموم شد

از خواب پریدم

وقتی بیدار شدم به این فکر میکردم که خوابم ایا رخ میده

اخه شنیدم خوابی که موقع اذان صبح باشه واقعا تعبیر میشه

ولی من بعد اذان صبح دیده بودم

بگذریم.


الان که دارم اینا رو تعریف میکنم برات ساعت ۳ نصفه شبه

چشام درد میکنه

کاش الان به عنوان مونس و همسرم کنارم بودی تا دستت رو میبوسیدم اروم میشدم و میخوابیدم.


دل تنگی هایم را با کدام قایق به سمت دریای دلت بفرستم؟تا بدانی دوستت دارم بهنازم


شب بخیر