ساعت چهار نیم صبح ۱۰ مهر

بهناز امشب نشستم جلوی سیستم تا اهنگ دانلود کنم

همین طور که دانلود میکردم رسیدم به یک اهنگ از سالار عقیلی

شعر شهریار رو میخوند یکجا گفت بی وفا   یاد تو افتادم که بی وفایی

کردی و از کنارم رفتی

اشکم در اومد حتما الان میگی من بچه میشم که گریه میکنم ولی اینطور نیست


بهناز توی کلاس ادبیات یک دختره هست که همش بی اختیار بهش نگاه میکنم میدونی چرا؟؟!

بهناز چشمهای دختره مثل چشمهای توست همش به چشماش بی اختیار نگاه میکنم

(البته هیچکی جات رو نمیگیره)

بهناز الان که دارم اینارو مینویسم ۱۰ مهره

امروز تولده هم اتاقیم هستش

یاد روز تولد خودم افتادم که از صبح تا شب گوشی به دست منتظر بودم فرشید هم اتاقیم هم شاهده

همون روز ۱۲ شب که گذشت فرشید گفت زنگ زد؟

آهی کشیدم گفتم نه

اون سکوت کرد

منم خیره به سقف اروم اروم اشک ریختم تا خوابم برد.



جای خالی تو داره دنیام رو میگیره


بی تو همصحبت شبهام همین چهاردونه دیواره

بی تو این سقف هم سقف نیست

ازش دلتنگی میباره


بهناز دوستت دالم

انشا الله خوشبخت بشی


بعد رفتنت

از روزی که رفتی دنیا چه قشنگه            این خونه پر از عطر گلای رنگارنگه
از روزی که رفتی جولون می ده آفتاب            شب تو آسمون دوباره پیداش می شه مهتاب


آخه با تو که دیگه چیزی به چِشَم کم نمی اومد

تو بودی و هیچ چیزی به چشمم نمی اومد
ماهم تویی و شب بی تو مهتابی نمیشد
آفتاب واسه من پیش تو آفتابی نمی شد


صبح بعد از اون روز کذایی            آسمون پر شد از رنگ حنایی

نمی خواست انگار به روش بیاره            که تو باشی، حناش رنگی نداره
اگه یک دنیا قشنگی باشه            اگه هر جا پر از عطر گلا شه

بدون اینو، دلم پیش تو گیره            نمی تونه کسی جاتو بگیره 

دوست دارم بهنازم